نوستالژیهای فانتزی یا حتی بر عکس!
راستش عجیبه برام این حس نوستالژي چون فکر میکنم یا بهتره بگم تصور میکردم برای اینکه چیزی نوستالژي بشه باید سالها ازش بگذره... مثل نوستالژی برای دوران کودکی، برای کارتونهای زمان ما، برای بوی ماه مهر و حس روز اول مدرسه، چمیدونم کوچهای که قدیما خونهت اونجا بود، فیلمی که اولین بار با هم دیدیم، پارکی که اولین بار اونجا رفتیم... اما فکر نمیکردم بشه برای فانتزیها هم دچار نوستالژي شد، نه واسه چیزایی که در دسترسته کم و بیش، نه واسه حسهایی که خیلیها حتی اگه به روت نیارن، تو دلشون بهت میخندن که سطح دغدغهش رو ببین تو این سن و سال.
حقیقتا تا همین پارسال پیارسال شاید از این قضاوت "دیگران" میترسیدم و دوری میکردم، فانتزیام رو توی دلم نگه میداشتم.. انقدر سرکوبشون میکردم که یادم میرفت کجای دلم قایم شدن... ادای بزرگترا رو در میاوردم.. ادای اونایی که در آستانه ی ۳۰ سالگی هستن!
اما دیگه برام مهم نیست چطور قضاوت میشم! این فانتزیهای نوستالژیک بخشی از کاراکتر منه، سپر مدافع منه مقابل دیمنتورهایی که میخوان روحم رو از آن خودشون کنن و بعد بهم بگن، ببین سارا! تو الان باید اینطور باشی و اونطور رفتار کنی چون جامعه ازت میخواد.
من تو این جامعه چیکار میکنم؟ بیرون که میرم شال گریفیندورم رو میپوشم و با بچههای تیم کوئیدیچ دانشگاه خوش و بش میکنم و با هم آرزو میکنیم که یه روز جاروهاشون واقعا پرواز کنه. (آره تیم کوئیدیچ داره.. مسابقات جهانی هم برگزار میکنن... عصرا وسط زمین چمن میبینمشون که تمرین میکنن.. به روی هم نمیاریم ولی مطمئنا تو اوج بازی دارن واقن پرواز میکنن.)
تیرچراغ برق کوتاه وسط کلی درخت که میبینم خودم رو یه لحظه تو نارنیا تصور میکنم و شعر "وقتی که اصلان آید به میدان" رو زمزمه میکنم و به یاد اولین رمان بلندی که خوندم و فائقه، دوست پنجرهایم که بهم کتابو معرفی کرد،لبخند میزنم.
کارتونهای استودیو گیبلی بخصوص پرنسس مونونوکه و شهر ارواح رو بارها میبینم و هنوز هم ترجیح میدم یکی از کارتونهای دیزنی یا پیکسار رو تماشا کنم تا آخرین فیلم مورد توجه مردم و منتقدین!
دوستانی دارم که بعد از این همه سال هنوز منو تدی صدا میکنن و دروغ چرا... قند تو دلم آب میشه!
پارسال این شانسو داشتم که پارک هری پاتر رو از نزدیک ببینم.. همه چیش یادمه و هیچیش یادم نیست! غیر از عکس و خاطراتش که جسته گریخته تعریف کردم، هیچ جا از این تجربهی جادویی ننوشتم... تا امروز.. باید بالاخره یه جا ثبت بشه و کجا بهتر از اینجا؟!
پارک هری پاتر بخشی از مجموعه پارک Adventure Island یونیورسال استودیو توی شهر اولاندوی فلوریداست که به شدت منو یاد اون پارک معروف داستان پینوکیو میندازه که ملت تا صبح اونجا کیف میکردن، ولی وقتی بیدار میشدن میدیدن خر شدن با این فرق که خب ما خر نشدیم و قسر در رفتیم.
به محض ورود به پارک، وارد هاگزمید میشی که مدل قطار سریع السیر هاگوارتز هم جلوشه و خب مدیونین فکر کنین من گریه کردم؟ من که گریه نکردم... همهش اشک شوقزدگی بود!! مغازههای هاگزمید و البته چند تا از مغازه های کوچهی دیاگون اینچا هست از سه دسته جارو بگیر تا اولیوندر و حتی بنگاه املاک گرگینه صورتیتقریبا از همهی این مغازه ها میشه خرید کرد... برتی باتز، چوبدستی، ردا، نوشیدنی کرهای (ترجمه شده بود باب! و الحق گلی بود از گلهای باغ بهشت!!)
اینجا دو تا ترن هوایی داره که یکیش شبیه باک بیک (همون کج منقار ویدا جون!!) درست شده و یکی شبیه دو تا اژدهای جام آتش یعنی دمشاخ مجاری و اون یکی چینیه..همون قرمزه! هستن. ولی جذابترین بخش پارک البته قلعهی هاگوارتزه که نفس آدمو بند میاره.
این عکسو داغ داغ واسه یه بوقی ایمیل کردم و عجیب که سریع جواب داد و نوشته بود التماس دعا! ورودی قلعه از گلخونه میگذشت و حدس بزنین کیو اینجا دیدم:
به محض ورود به قلعه با افتخار این عکسو گرفتم تا کور شود هر آنکه نتواند دید اصن!
بازم مثل همیشه، گریف برنده میشه! بعله آقا... مدرکشم که دیدین.. اصل اصله!
از اتاق پروف هم رد شدیم.. خودشم اونجا بود و بهمون خوشآمد گفت.. از تابلوهای متحرک سخنگو.. از کنار شومینهی گریفیندور و از کنار اون سه کلهپوک قهرمان داستان هم رد شدیم که دنبال کلاس تاریخ پروفسور بینز بودن. راستش کارمندای قلعه لباس مبدل منو که دمم رو حسابی استتار کرده بود نشناختن و بهم گفتن مشنگ! الان تیکه بزرگهی اون کارمنده گوششه.
انتهای مسیر به کلاه گروهبندی ختم میشد که هر چی بهش اصرار کردم، بهم شمشیر گودریک رو نداد!
اینکه دقیقا چه خبر بود و چرا ما دقیقا دو ساعت تو صف بودیم فقط برای دیدن قلعه نبود.. من از این صحنه عکس نداشتم واسه همین از گوگل عکس کش رفتم.
اینجا که شبیه تالار اصلی طراحی شده، مردم سوار این صندلیهای متحرک میشدن و چیزی که بعدش اتفاق میفته ترکیبی از ترنهوایی و سینمایی چهاربعدیه! واقن سخته توضیح دادنش ولی دقیقا حس پرواز با چوب جارو روی قلعه، دریاچه، و جنگل ممنوعه رو شبیه سازی کردن.. چیزی شبیه فیلم ۵ دقیقهای که حواس ۵گانهات رو حسابی به بازی میگیره و مغزت باور میکنه که تو داری دنبال هری پاتر پرواز میکنی، با دیمنتورها و مرگخوارها میجنگی و در نهایت قهرمان این مبارزه میشی. اگه سرعتتون خوبه یا میتونین از یوتیوب دانلود کنین، Harry Potter & Forbidden Journey رو سرچ کنین تا فیلمش رو ببینین.
اون چوبدستی عکس اول بود.. اون مثلا الدر وانده! ابره! خودم از ریش دامبلدور دزدیمش! خلاصه که.. سوسکیوس مکسیموس و اینا!
این بود فانتزیهای نوستالژیک من.. نگم نامردیه... واقن..صمیمانه... جای همه خالی بود... هر چند شهر دست مشنگا بود... حضور چند تا جادوگر بوقی اونجا رو میفرستاد رو هوا!
خب دیگه پاشین برین! (کپی رایت بای محسن)
پ.ن. نداره.. تموم شد.. فصلش نیس الان!