آن میوه ، میوه ی دانایی نبود بلکه میوه ی شیطان بود
آدم میوه ای را که حوا به او داده بود ، به دهانش نزدیک کرد . حرف های حوا او را به خوردن وا می داشت .
چشم هایش را بست و میوه را در دهانش قرار داد .
پ.ن : این اولین داستانکیه که خودم نوشتم ! نمی دونم خوب شده یا بد ولی هر چی باشه اولیه ...
صدایی در درونش پیچید ...
- تو را دیگر وسوسه خواهم کرد ، تو را با غرایزت وسوسه می کنم
آدم از آن به بعد خود را پوشاند
- تو را به حسادت و خیانت می کشانم ...
از آن دم آدم حسد را بر خود حرام کرد و خیانت را گناه دانست .
- تو را وا می دارم که بهشت را فاسد کنی !
آدم فکر کرد و گریست ... می خواست بهشت برای فرزندانش باقی بماند . با ناله از خدا خواست :
- خدایا ، ما را از بهشت بیرون کن ! به همان دلیلی که می دانم و می دانی .
خدا خواسته را اجابت کرد و آدم و حوا را به زمین فرستاد .
آدم این کار را برای ما کرد
تو که به این قشنگی داستانک می نویسی پس چرا داستانک های من رو ( کرم شب تاب / فقر ) رو از وب ما کپی کردی اشکال نداره ولی اسم وبلاگ من رو پایین داستان بنویس .
از دست من دلخور نشو یه چیز می گم خودت قضاوت کن اگه کسی دست نوشته هات رو بی اجازه برداره و به نام خودش کنه چه کار می کنی .
خداحافظ
بابا چیه ریختین روم ؟ هان ؟ خب شمات خودتون نمی دونین داستانک هاتون از کجان ؟ اونا ماله شما نیستن ! من اونا رو از سایت نورنار که ماله آقای عرفان نظرآهاری برداشتم که همه هم نوشته ی خود ایشونن و همینطور تو وبم تو نظر ها گفتم ! آقای نظر آهاری ملت اهل قلم می شناسنش و خیلی سرشناسه ...
وقتی اطلاعاتی از چیزی ندارین که توی وبتون می زنین همینه دیگه ! حتی نمی دونین کی نوشتش . البته ببخشید ها !
در ضمن دیگه این آخریه که نوشته ی خودم بود .
سلام دوست عزیز
ممنونم از حضور و نظرتون. سعی می کنم حتما پیشنهادتون رو به کار ببندم.
راستی داستا کوتاهتون زیبا بود
شاد باشید
بوق بر این میوهه...
داستانک نویسیت هم خوبه شک نکن..
داستان قشنگ بود زخم هم قشنگ تر ادامه بده ترشی نخوری یه چیزی میشی