روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست
وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه عرش زمین زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
می بینم اگر ذره ای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
ببنگر که ز چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز کمین گاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز
وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست
بر خاک بیافتاد و بغلتید چو ماهی
آنگاه پر خویش گشود از چپ از راست
گفتا عجب است این که ز چوبی و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست
بر تیر نظر کرد و پر خویش بر آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
سلام امین جان!
ممنون سر زدی داشی!
والا من از شعر چیزی سر در نمیارم فقط اون تیکه اخر رو پایه ام!
مثلا اگه من کمربند نمی بستم الان این طور نشده بودم!!:d
فعلا